پیرمردی با لباسی مندرس در گوشه ای از میدان نشسته و رمل و اسطر لابی بر زمین گذاشته تا شاید مرد یا زنی بر جوارش بنشیند و او از باز شدن گرة کارشان بگوید و نوید آیندة خوب بدهد . . . دختر کولی به زور دست زنی را می گیرد تا با نگاه به چهرة زن و سر و وضع ظاهری اش از خیانت شوهرش بگوید یا همسری خوب و مهربان که به زودی با ماشین آخرین مدل از راه می رسد . . . زن روی مبل نشسته و نگاهی به باقیماندة قهوه داخل فنجان می کند تا هم از گذشته بگوید و هم از آینده . . . آیا به راستی آیندة آدمی در فنجانی قهوه یا با رم ...